ثبت بازخورد

لطفا میزان رضایت خود را از ویجیاتو انتخاب کنید.

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
اصلا راضی نیستم
واقعا راضی‌ام
چطور میتوانیم تجربه بهتری برای شما بسازیم؟

نظر شما با موفقیت ثبت شد.

از اینکه ما را در توسعه بهتر و هدفمند‌تر ویجیاتو همراهی می‌کنید
از شما سپاسگزاریم.

مقالات

داستان‌های کوتاه ویچر؛ لبه‌ی دنیا

سفر به سوی شکار شیطان

آتنا حسینی
نوشته شده توسط آتنا حسینی | ۲۷ فروردین ۱۴۰۴ | ۱۷:۰۰

«لبه‌ی دنیا» یک داستان کوتاه است که توسط آندژی ساپکوسکی نوشته شده و ششمین داستان از مجموعه آخرین آرزو است. این داستان اولین ماجرای مشترک دندلاین و گرالت را روایت می‌کند و داستان با توقف این دو نفر در منطقه‌ای برای پیدا کردن کار آغاز می‌شود. پس از گذراندن مدت زمانی طولانی در تلاش برای یافتن شغل‌هایی که درآمد داشته باشند، ویچر به این نتیجه می‌رسد که داستان‌های مردم محلی بیشتر شبیه به خرافات هستند و هیچ کار واقعی برای یک جادوگر در آن‌ها وجود ندارد. این دو تصمیم می‌گیرند که به راه خود ادامه دهند و به سمت «لبه‌ی دنیای شناخته شده» حرکت کنند. در ادامه با داستان کوتاه ویچر با ویجیاتو همراه باشید.

شروع سفر به سوی سرزمین ناشناخته

وقتی به پُساده‌ پایین (نام منطقه‌ای در دنیای ویچر) نزدیک می‌شوند، دندلاین متوجه یک ارابه می‌شود که ظاهراً در تلاش است از آن‌ها سبقت بگیرد. نتلی (Nettly) کشاورز محلی، به آن‌ها می‌رسد و می‌گوید که واقعاً کاری برای یک جادوگر وجود دارد. او پیشنهاد می‌کند که به مسیرشان ادامه دهند و در جایی راحت‌تر گفت‌وگو کنند.

در روستا رئیس محلی از «شیطان» صحبت می‌کند که باعث دردسر شده است، اما به هیچ وجه نباید آن موجود کشته شود. با وجود این‌که دندلاین ادعا می‌کند که هیچ شیطانی وجود ندارد، گرالت موافقت می‌کند که نگاهی به این موضوع بیندازد و ببیند چه کاری می‌تواند انجام دهد. در میان مزارع گرالت و دندلاین، شیطان را پیدا می‌کنند و دندلاین و شیطان چند کلمه با هم صحبت می‌کنند که نتیجه‌ آن فقط عصبانی کردن آن موجود است؛ شیطان از کنترل خارج می‌شود و با توپ‌های آهنی به گرالت و همراهانش حمله می‌کند.

در روستا، گرالت با نتلی و همراهش روبه‌رو می‌شود و با زن خردمند و کهن‌سال روستا و لیل (Lille) ملاقات می‌کند. پس از مدتی صحبت کردن، کتابی قدیمی به دست گرالت می‌رسد و زن پیر قسمت‌هایی از آن را می‌خواند. جادوگر و بارد از نوشته‌های آن کتاب متوجه می‌شوند ک در واقع شیطان یک سیلوان است. روستاییان تلاش کرده بودند از راهنماهای کتاب برای خارج کردن آن موجود از روستا استفاده کنند که آن‌‌ها به اشتباه او را با توپ‌های آهنی مسلح کردند. زن و لیل کتاب را با خود می‌برند و گرالت دوباره با مردمان روستا صحبت می‌کند.

شروع شکار شیطان

روز بعد در همان مزارع، گرالت تلاش می‌کند تا سیلوان را بیرون بکشد و با او صحبت کند. ولی سیلوان پیشنهاد می‌دهد که اگر ویچر خواهان بازی است، باهم این کار را انجام دهند. گرالت تمایلی به بازی ندارد، اما یک پیشنهاد می‌دهد:

«کاری که نمی‌خواهی دیگران با تو بکنند، تو هم با آن‌ها نکن». 

سیلوان به سختی فرار می‌کند. گرالت صدای پاهای یک اسب می‌شنود و تصور می‌کند که دندلاین با اسب به کمک او آمده است اما ویچر توسط سواری ناشناس نقش بر زمین می‌شود. ویچر به‌هوش می‌آید و خود را به صورت خوابیده در حالی که بسته شده است پیدا می‌کند و صدای افرادی که به زبان قدیمی صحبت می‌کنند را می‌شنوند. او یکی از صداها را به عنوان صدای شیطان شناسایی می‌کند و خیلی زود می‌فهمد که نام او تورک (Torque) است. سخنگوی دیگر یک الف به نام گالار(Galarr) است. در کنار گرالت، دندلاین نیز به همین صورت بسته شده است.

در ادامه، الف‌ها متوجه می‌شوند که اسیرها بیدار شده‌اند و تورووییل (Toruviel) به سمت آن‌ها می‌آید و با لحنی تند شروع به صحبت در مورد توانایی‌های موسیقی انسان‌ها می‌کند و ساز دندلاین را می‌شکند و سپس شروع به آزاررسانی به گرالت می‌کند. ویچر علی‌رغم بسته بودن دست‌ها، موفق می‌شود او را از پا درآورد، او سپس با سر بینی‌ حریف را می‌شکند و الف‌ها شمشیرها را بیرون می‌کشند.

آن‌ها با رسیدن فیلاوندریل (Filavandrel) روی اسب متوقف می‌شوند. اما طولی نمی‌کشد که بارد و ویچر به درخت کاجی با بندهای چرمی بسته می‌شوند. گرالت و تورک هر دو تلاش می‌کنند که با مذاکره مشکل را حل کنند، اما بی‌فایده است. الف‌ها به تورک دستور می‌دهند که کنار برود و تیرها را آماده می‌کنند.

رهایی از دست الف‌ها

در این نقطه، خوشبختانه ملکه‌ی مزارع با شکوه خاصی وارد می‌شود و سلاح الف‌ها را پایین می‌آورد و آن‌ها را متوقف می‌کند و الف‌ها و در برابر او زانو می‌زنند. فیلاوندریل به او التماس می‌کند، اما ملکه هیچ کلمه‌ای نمی‌گوید چون به نظر می‌رسد که به صورت تلپاتیک با او در حال ارتباط است. در همین حین، تورک دست‌ و پای گرالت و دندلاین را در حالی که او از حال رفته است باز می‌کند. وقتی تورک از گرالت می‌پرسد که چه کاری باید برای شاعر بکند، گرالت می‌گوید به صورت او مشت بزند و بارد با کمال میل این کار را انجام می‌دهد.

لحظه‌ای بعد الف‌ها سوار اسب‌هایشان می‌شوند و شروع به ترک کردن مکان می‌کنند. فیلاوندریل از گرالت خداحافظی می‌کند، تورووییل ساز جدیدی به دندلاین می‌دهد و آن‌ها از هم جدا می‌شوند. فیلاوندریل امیدوار است وقتی جنگی رخ داد، گرالت او را در میدان جنگ ناامید نکند، گرالت به او اطمینان می‌دهد که تمام تلاشش را خواهد کرد.

داستان با سه نفر یعنی ویچر، بارد و سیلوان که در کنار کمپ آتش به‌پا کردند، پایان می‌یابد در حالی که کتاب روستاییان را می‌خوانند و در مورد مقصد بعدی خود تصمیم می‌گیرند…

داستان‌های کوتاه ویچر:

دیدگاه‌ها و نظرات خود را بنویسید

مطالب پیشنهادی